عبدالله بن جعفر برادرزاده علی (ع)وشوهرحضرت زینب(س) بسیار باسخاوت بود.روزی وارد نخلستانی شد وذید غلام سیاهی در آنجا کا ر میکند.هنگامی که برای غلام غذاآوردند.سگی نزد آن غلام گارگر آمد.آن گارگر،یکی از نانها را نزد سگ گذاشت واوخورد سپس نان د یگری رانیز نزدش گذاشت .به این ترتیب آنچه از غذا آورده بودند ،همه راجلوسگ انداخت وسگ همه راخورد.عبدالله به غلام گفت:غذای تو همین بود.
اوگفت:آری
عبدالله گفت:برای خودت چیزی نگذاشتی وهمه را به سگ دادی.پس چگونه گرسنگی خود رارفع میکنی .
غلام گفت:با همین حال گرسنگی روز را به پایان می رسانم.
عبدالله گفت: این غلام از من سخاوتمندتر است.
ردی او اونسبت به آن غلام سیاه بجوش آمد وآن نخلستان را با تمام وسایل ولوازمش از صاحبش خرید وسپس غلام را نیز ازصاحبش خرید وآزاد کرد وآن نخلستان را باآنچه درآن بود به آن غلام بخشید*
*المحجه البیضا ج شش
کلمات کلیدی: